کاغذ شیشه ای



به عصبانیتم خندیدند .

داد زدم : خنده ندارد ، من میخواستم همه چیز جدید باشد .

باز هم خندیدند : حالا یک دست لباس است دیگر ، انقدر لوس نباش. 

حق داشتند بخندند ، آخر از کجا میخواستند بدانند چقدر سخت است بخواهی بخشی از خودت -که از قضا بسیار احمق و زود باور است-  را در گذشته جا بگذاری ؛ اما یک لباس قدیمی مانند مار دور پایت بپیچد و زهر خاطرات را در بدنت بریزد . نمیدانستند و هیچوقت هم نفهمیدند .

 

+ وقتی غمگین ترین متن های گذشته ت رو پیدا میکنی و میبینی مشکلاتت خیلی ضعیف تر از الان بودن ، ولی ناراحتیت خیلی بیشتر بوده laugh


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها